خونه باغ *خونه باغ از نظر من جاییه که ادم اونجا میتونه آرامش داشته باشه وخودش رو تغیر بده وبه سمت پیشرفت وخوشبخت تر بودن پیش بره .برای همین اسم اینجارو گذاشتم خونه باغ تا جایی باشه برای آرامش وپیشرفت.*
| ||
سلام همیشه ازاین میترسیدم که نکنه کاری بکنم که از دستم برنجه .....نکنه کاری کنم که اعتمادش بهم از دست بره ... نکنه رابطه مون بهم بخوره ... همیشه برای این که این بلاها سرم نیاد ازترس حتی بهشون فکر هم نمیکردم.. ولی حالا مثل اینکه سرم اومده ... میدونم همش تقصیر خودم ...میدونم همش تقصیر دلمه ...ولی دیگه قول میدم مهربون بازی در نیارم وغصه همه را نخورم... دیگه قول میدم فقط توسنگ صبورم باشی..باهام آشتی کن خییلیییییی سخته یه عمر سنگ صبور باشی برای همه بعد دقیقا اون روزی که خودت میخوای یکی سنگ صبورت باشه وحرفات رو بشنوه هیچکسی نباشه .... نه که کسی نیست ..هست!...ولی بترسی که نکنه بازم براش بگی اینم فکر اشتباه بکنه بعد بخوای توضیح بدی ...اون گوش نکنه وبشه قوز بالا قوز ... کاش یکی پیدا میشد فقط بهم گوش میداد...کاش یکی پیدا میشد که بهم فرصت میداد علت کارام رو براش توضیح بدم... کاش هنوز هم رابطه مون مثل قبل بود... کاش خر بازی در نمیاوردم ...آخ خ خ دلم بد جوری گرفته * خیلییی سخته یه عمر برا همه فقط گوش باشی برای شنیدن درد ودلاشون ..بعد حالا که خودت گوش میخوای
یه نفرهم نتونه مثل خودت فقط گوش بده *ودرکت کنه...قبول کنین که سخته ...خییییلی سختتت
قبئل کنین که اونوقته که کلی لعن میفرستین به خودتون ..اونموقع است که دلتون هوای جمکران میکنه... اونموقع است که میگی یا صاحب الزمان پس کی ظهور میکنی...
[ دوشنبه 91/6/13 ] [ 7:31 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
اید مراقب بود که تشدیدنشه وخلاصه یه ریزه نصیحت مادرانه ومنم گریه در آغوش مادر و.....:(( .....فکر کردن به پدری که وقتی بهم نگاه میکرد بغض گلوش رو میگرفت.... که چقدرم روی مخ من بود از بس حواسش به ما دوتا بود...:دی دیگه میان که بریم برای خرید ... میخوام پوست خانواده شوهرم رو بکنم..... وامیدوارم سالهای سال با خوبی وخوشی مثل همین الان با هم دیگه زندگی کنن... [ یکشنبه 91/6/5 ] [ 10:45 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 91/6/3 ] [ 10:17 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
همون طور که مستحضر هستین دیشب باز تشریف آوردن برای صحبت واین حرفا... کلی خندیدم . وبعدشم کلی.....بزارین تعریف کنم براتون شما هم بخندید (البته شاید )... تا اومدن پسره سرش رو هم بالا نکرد ببینه چی شده کجا اومده بیچاره مونده بود ....(اینارو همش از تو قیافه اش خوندما!!) یکم که نشتن اجازه گرفتیم بریم صحبت کنیم رسیدیم توی حیاط با کلی ترس ولرز پرسید پس اون حرفا که پریشب گفتید چی بود ؟ مگه نگفتید اگه از جوابم راضی بودید حرف میزنیم واگه نه شمارو به خیر ما رو به سلامت.... زیر پوستی ترکیده بودم از خنده ... گفتم خب همینطور هم شد ولی بقیه اصرار داشتن یه جلسه دیگه باهم صحبت کنیم.. تا اینو گفتم انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سر یارو...! گفتم :چطوره امشب شما شروع کنین؟ یکم مکث کرد ..یه نگاه توام با شرمی انداخت وگفت شما بپرسین من جواب میدم؟ منم از خدا خواسته اول ازش پرسیدم :خودتون وخانوادتون رو از دیدگاه خودتون معرفی کنین ؟با جزئیات اخلاقی! همه را توضضیح داد رسید به خودش گفت بگم؟ (تو دلم گفت پ نه پ همه را گفتی تا به اصل کاری رسید تا زه میپرسی بگم) گفتم بفرمایید لطفا! گفت مهندسی صنایع خوندم...فوق لیسانس دارم چندجا برا کار ثبت نام کردم...خونه دارم .... ماشین هم دارم... تنهابدی اخلاقمم اینه که خیلی صبورم! و..... هیچی دیگه خلاصه یه سری سوال ازش پرسیدم...برعکس شب اول که نیشش باز بود دیشب خیلی جدی برخورد کرد وعین یه پسر دم بخت جواب داد سوالای من که تموم شد گفتم شما سوالی ندارین؟ گفت چرا البته اگه اجازه بدید؟ ...گفتم بفرمایید! پرسید:میشه شما هم از اخلاقیاتتون بگید؟ - منم صبور هستم ولی نه خیلی...خیلی زیاد حساس هستم به کوچکترین حرفی از جانب همسر آینده ام که دوست نداشته باشم ازش بشنوم ناراحت میشم.... خیلی دلرحم هستم...تحمل ندارم کسی ازم ناراحت بشه... کم حرف هستم .... گشتن رو دوست دارم.... و...... پرسید:از همسر آیندتون چه انتظاری دارید؟ - من فقط صداقت میخوام و آرامش در عینئ اینکه کاری بکنه که من بهش افتخار کنم و اعتماد در این صورت هیچ مشکلی پیدا نخواهیم کرد... گفت حالا که حرف از صداقت زدید من همین الان باید به شما یه چیزی بگم!!!! یهو جا خوردم گفتم یعنی چی میخواد بگه؟ گفتم بفرمایید:... گفت:من دیسک کمر دارم ... من باید اینارو بهتون میگفتم واین شمایید که با این شرایط میتونین منو قبول کنین ویا ..... گفتم دیگه حرفی نیست؟...سرش رو تکون داد ...گفت بریم دیگه..... گفتم شما برین من میام...... سخت گیر کرده بودم بین اونهمه خوبی یهو این صداقته چی شد این وسط..... تو خودم بودم مامانم اومد گفت رفتن..... ومن بهشون گفتم خبرتون میکنیم....
[ جمعه 91/6/3 ] [ 3:9 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
سلام این فید به دوور از قول و قرارای این اتاقه ولی خوندنیه بعد یه هفته وکلی اصرار دیشب با هزار تا شرط وشروط قبول کردیم که بیان برای خواستگاری... خوبیش اینجاست که دیگه دختر چایی نمیبره وگرنه معلوم نبود چی سر دوماده میومد... کلی تعریف کردند :که ما وصف دخترتونو توی شهر وفک وفامیل زیاد شنیدیم و همه گفتن از خانومی کم نداره و.... حتی پسرم آقا ؟؟؟؟ هم که درمورد عروسمون!!! تحقیق کرده خوشش اومده وگفت:دخترتون همونیه که میخواد! (هنوز به باره نه به دار عروسمون میخواستم بگیرم طرفو خفه کنم ) خلاصه حرفاشونوزدن وحالا نوبت من بود که با پسرشون برم حرفامونو بزنیم یه 5دیقه نشستیم در رو دیوارو نگاه کردی ...دیدم نه خیر نمیخواد شروع کنه گفتم:ببخشید اگه حرفی ندارین بریم؟!! نتخشو ن باز شد شروع کردن گفتند :من بلد نیستم حرف بزنم شما شروع کنین! پیش خودم گفتم عجب آدم بووووقی هستش!! قبول کردم بهشون گفتم برای امشب من فقط یه سوال از تون میپرسم اگه همین الان جواب دادید و همون جواب مد نظر من بود ... که هیچی اگه نه....شمارو به خیر وما رو به سلامت!!!(الان دارین میگین این چه طرزبرخورده نـــــــــــــــــــــه؟ باید بگم نیاز بود آخه پسره فکر میکرد حتما جوابم مثبته باید حساب کار میومد دستش) یهو یه نگاه پر از غروری بهم کرد وگفت :بفرمایید؟ گفتم:برای چی میخواین ازدواج کنین؟هدفتون از ازدواج چیه؟ یه خنده ای کرد وگفت :خب میخوام تشکیل خانواده بدم گفتم همیـــــــــــــــــــن؟ گفت :بله گفتم :مطمئنین نمیخواین بازم فکر کنین؟ یهو جاخورد گفت خب چرا بزارین آخر سر جواب میدم!! گفتم نه این شرط منه برای ازدواج یا همین الان یه جواب منطقی بدید یا اینکه به سلامت...!(خیلی خشن گفتم نـــــــــه؟) نیشش رو بست گفت:والا میخوام از تنهایی در بیام میخوام یکی باشه که منواز سردر گمی در بیاره. گفتم :سردرگمی چی؟ گفتن:زندگی که نمیدونم کجاست ومن کجتم وکجا باید برم.( از جوابش خوشم اومد.بین خودمون بمونه ها) گفتم خب باشه شما حرفی ندارین؟ یه نگاه توام با ترس وتعجب بهم کرد وگفت:همین !تموم! گفتم بله دیگه قرار گذاشتیم باهم! گفتند:نه بریم ..... این ریختی بود دقیقا رفیتیم پیش خانواده ها گفتند همش 10 دیقه ..... من یه لبخند زدم ونشستم .... قرار شد برن وما دوباره خبرشون کنیم .... حالا قراره فردا شب دوباره بیان تا بقیه حرفارو باهم بزنیم.... [ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 4:35 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
|
لینک های ویژه |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |