سلام به همه اومدم که دیگه قسمت آخر رو بنویسم و تبریکاتون رو مشت مشت دریافت کنم

خلاصه همه چی تموم شد منم به جرگه متاهلین خانواده پیوستم وحالا دیگه با خیال راحت به زندگیم میتونم برسم

چند روز فقط روی بیماریش تمرکز کردم دودل بودم ولی روز سوم مامانم گفت بیماری که برا همه هست ب

اید مراقب بود که تشدیدنشه وخلاصه یه ریزه نصیحت مادرانه ومنم گریه در آغوش مادر و.....:(( 

.....فکر کردن به پدری که وقتی بهم نگاه میکرد بغض گلوش رو میگرفت....

یادش بخیر رفتیم آزمایش رانی وکیک خوردیم....با مامامنش البته ...

که چقدرم روی مخ من بود از بس حواسش به ما دوتا بود...:دی

وقت ندارم که بقیه داستان رو براتون بگم ولی خیلی خوش حالم ودل توی دلم نیست تا چندساعت

دیگه میان که بریم برای خرید ... میخوام پوست خانواده شوهرم رو بکنم.....

اگه وقت شد میام وبراتون خرید رو هم تعریف میکنم.....

خدا نگهدارتون تا چند ماه ... *هفته دیگه جمعه عقدمه*..... وبعدشم تصمیم داریم که با آقا محمد بریم شمال...


اصل فیلم هندی:

اصل این ماجرا مال دوست گلم هستش که فردا سالگرد ازدواجشه اینارو من از توی وبلاگش کپی پیس کردم اینجا تا هم یه داستان نوشته باشم ....

هم خاطرات خوبش رو براش زنده کرده باشم وهم از اینجا بهش تبریک بگم.... وبهش بگم بابابیمعرفت قول وقرارمون یادت رفت نکنه....

ولی از همین جا:

                                                             به آقا محمد وزهراگلم سالگرد ازدواجشون رو تبریک میگم

وامیدوارم سالهای سال با خوبی وخوشی مثل همین الان با هم دیگه زندگی کنن...


در آخر هم تشکر میکنم از همه شما دوستای خودم که رفتین سر کار و

پا به پای من تا مراسم عقد کنون این دو نو گل نو شکفته پیش اومدید....جالب بود