سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خونه باغ
*خونه باغ از نظر من جاییه که ادم اونجا میتونه آرامش داشته باشه وخودش رو تغیر بده وبه سمت پیشرفت وخوشبخت تر بودن پیش بره .برای همین اسم اینجارو گذاشتم خونه باغ تا جایی باشه برای آرامش وپیشرفت.* 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

سلام این فید به دوور از قول و قرارای این اتاقه ولی خوندنیهتبسم

بعد یه هفته وکلی اصرار دیشب با هزار تا شرط وشروط قبول کردیم که بیان برای خواستگاری...

خوبیش اینجاست که دیگه دختر چایی نمیبره وگرنه معلوم نبود چی سر دوماده میومد...

کلی تعریف کردند :که ما وصف دخترتونو توی شهر وفک وفامیل زیاد شنیدیم و همه گفتن از خانومی کم نداره و.... حتی پسرم آقا ؟؟؟؟ هم که درمورد

عروسمون!!! تحقیق کرده خوشش اومده وگفت:دخترتون همونیه که میخواد! (هنوز به باره نه به دار عروسمون میخواستم بگیرم طرفو خفه کنم عصبانی شدم!)

خلاصه حرفاشونوزدن وحالا نوبت من بود که با پسرشون برم حرفامونو بزنیمشرمنده

یه 5دیقه نشستیم در رو دیوارو نگاه کردی ...دیدم نه خیر نمیخواد شروع کنهمشکوکم

گفتممؤدب:ببخشید اگه حرفی ندارین بریم؟!!خسته کننده

نتخشو ن باز شد شروع کردن خسته کننده گفتند :من بلد نیستم حرف بزنم شما شروع کنین!

پیش خودم گفتم عجب آدم بووووقی هستش!! قبول کردم

بهشون گفتممؤدب برای امشب من فقط یه سوال از تون میپرسم اگه همین الان جواب دادید و همون جواب مد نظر من بود ...

که هیچی اگه نه....شمارو به خیر وما رو به سلامت!!!(الان دارین میگین این چه طرزبرخورده نـــــــــــــــــــــه؟  باید بگم نیاز بود آخه

پسره فکر میکرد حتما جوابم مثبته باید حساب کار میومد دستشنکته بین)

یهو یه نگاه پر از غروری بهم کرد وگفت :بفرمایید؟    گفتممؤدب:برای چی میخواین ازدواج کنین؟هدفتون از ازدواج چیه؟

یه خنده ای کرد  وگفت :خب میخوام تشکیل خانواده بدم   گفتم مؤدبهمیـــــــــــــــــــن؟   گفت :بله

گفتممؤدب :مطمئنین نمیخواین بازم فکر کنین؟   یهو جاخورد گفت خب چرا بزارین آخر سر جواب میدم!!

گفتممؤدب نه این شرط منه برای ازدواج یا همین الان یه جواب منطقی بدید یا اینکه به سلامت...!(خیلی خشن گفتم نـــــــــه؟)

نیشش رو بست گفت:والا میخوام از تنهایی در بیام میخوام یکی باشه که منواز سردر گمی در بیاره.

گفتممؤدب :سردرگمی چی؟   گفتن:زندگی که نمیدونم کجاست ومن کجتم وکجا باید برم.( از جوابش خوشم اومد.بین خودمون بمونه هاچشمک)

گفتممؤدب خب باشه شما حرفی ندارین؟   یه نگاه توام با ترس وتعجب بهم کرد وگفت:همین !تموم!

گفتم مؤدببله دیگه قرار گذاشتیم باهم!   گفتند:نه بریم ..... این ریختی بود دقیقایعنی چی؟

رفیتیم پیش خانواده ها گفتند همش 10 دیقه ..... من یه لبخند زدم ونشستم ....

قرار شد برن وما دوباره خبرشون کنیم .... حالا قراره فردا شب دوباره بیان تا بقیه حرفارو باهم بزنیم....ترسیدم


[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 4:35 عصر ] [ کیمیا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به همه خوش آمد میگم.من دانشجوی رشته روان شناسی هستم....عاشق این رشته ام ...دلم میخواد اگه سوالی دارین بپرسین منم از استاد ها ومشاورین میپرسم وجواب میدم تا هم به من کمک بشه وهم به شما ...امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذره...شاد وخوشبخت باشید..
لینک های ویژه
امکانات وب


بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 119456

صدایاب