خونه باغ *خونه باغ از نظر من جاییه که ادم اونجا میتونه آرامش داشته باشه وخودش رو تغیر بده وبه سمت پیشرفت وخوشبخت تر بودن پیش بره .برای همین اسم اینجارو گذاشتم خونه باغ تا جایی باشه برای آرامش وپیشرفت.*
| ||
سلام امروز بی مقدمه امدم یه چند سطر بنویسم : وای بر وقتی که اعتقاد یه ادم به هر شکلی از بین بره اون وقته که دیگه هیچکس هیچ کاری نمیتونه برای اون بکنه . خدایــــــــــــــــــــــا نذار اعتقاد مارو کسی بدزده . خدایـــــــــــــــــــــــا اعتقادات مارو محکم واستوار کن تا کسی نتونه از بین ببره . من خودم همیشه میگفتم اعتقاداتم خیلی قویه وکسی نمیتونه اونا رو خراب کنه وازم بگیره. دقیقا اولین روزایی که اعتقاداتم رو شکل دادم ومحدوده ها وچهار چوب هاش رو برای خودم معین کردم یکی ناخواسته اونا رو ازم گرفت تاچند وقت حوصله نداشتم تا اینکه به همون فرد گلایه کردم واون بهم گفت: این نشون میده اعتقاداتت خیلی سست بوده اصلا به درد نمیخورده و این حرفا تازه اون موقع بود که فهمیدم مهمترین چیز توی زندگی یه فرد اعتقادادش هستش.هر چیزی رو میخوای از یه فرد بگیری ،بگیر مشکل چندانی براش پیش نمیاد ولی وقتی دست میزاری روی اعتقاداتش وجودش رو در هم میشکنی وخواهان مرگش میشی. پس مراقب باشید که اعتقادات کسی رو زیر سوال نبرید وخراب نکنین.فقط در همین صورته که به اعتقاد خودتونم لطمه نزدید.
[ چهارشنبه 90/6/30 ] [ 11:36 صبح ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است. خاکسترلیل هم دارد میسوزد،امانتی ات راپس میگیری؟ خدا گفت:خاکسترت را دوست دارم،خاکسترت را پس میگیرم. لیلی گفت:کاش مارد میشدم،مجنون بچه اش را بغل میکرد. خدا گفت:مادری بهانه عشق است،بهانه سوختن،تو بی یهانه عاشقی،تو بی بهانه میسوزی. لیلی گفت :دلم زندگی میخواهد،ساده،بی تاب،بی تب. خدا گفت:اما من تب وتبام،بی من میمیری... لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غم انگیز است،مرگ من ،مرگ مجنون،پایان قصه ام را عوض میکنی؟ خدا گفت پایان قصه ات اشک است اشک دریاست،دریا تشنگیست ومن تشنگیم؛تشنگی وآب. پایانی از این قشنگتربلدی؟ لیلی گریه کرد.لیلی تشنه تر شد. خدا خندید.
قسمت بعدی داستان انشااله بعد از اینکه از مسافرت (زیارت) برگشتم. [ شنبه 90/6/19 ] [ 4:7 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
خداگفت زمین سردش است.چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت :من. خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش اتش گرفت.خدا لبخند زد.لیلی هم. خدا گفت:شعله را خرج کن.زمینم را به اتش بکش. لیلی خودش را به اتش کشید.خدا سوختنش را تماشا کرد. لیلی گر میگرفت خدا حظ میکرد. لیلی میترسید.میترسید آتشش تمام شود. لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد. مجنون سر رسیدمجنون هیزم آتش لیلی شد. آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد. خدا گفت :اگرلیلی نبود؛ زمین من همیشه سردش بود.
این داستان ادامه دارد. [ شنبه 90/6/12 ] [ 11:13 عصر ] [ کیمیا ]
[ نظرات () ]
|
لینک های ویژه |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |